بچه های باخرز
یادش بخیر روزهای انقلاب، روزها چه روزهای زیبایی بود که هموطنان مسلمان و غیر مسلمان شکوه و عظمت ایرانی بودن خود را به نمایش گذاشته بودند. انقلاب اسلامی طایفه و گروه نمی شناخت. مسلمان، مسیحی، زرتشتی و . . . زنجیروار به هم متصل شده بودند و استقلال و آزادی می خواستند. نور را می طلبیدند و از تاریکی و سیاهی بیزای می جستند. من در دوران انقلاب کودکی بیش نبودم و . . . برای دیدن عکسهای انقلاب رجوع کنید به آدرس http://mojtabi-a.blogfa.com/post-5.aspx مهناز افشار که بخشی از آخرین قرارداد خود را به کودکان غزه اختصاص داده، گفت «مهناز افشار» در گفتوگو با خبرنگار سینمایی فارس در این مورد گفت: به نظر من در فلسطین افراد بیگناه گرفتار سیاستمداران گناهکار شدهاند. من مشتاق کمک به این مردم هستم و امیدوارم اگر بتوانم شرایط سفر را فراهم کنم و همکاریهای لازم در این زمینه صورت گیرد، به غزه خواهم رفت تا به فلسطینیها کمک کنم. وی که بخشی از دستمزد خود را به مردم بیگناه غزه اختصاص داده، در این مورد گفت: حس کردم کاری که اکنون میکنم کمکی اندک و ناچیز است که بتواند بخش بسیار کوچکی از مشکلات مردم غزه را برطرف کند. وی در پایان تصریح کرد: امیدوارم این امر که وظیفهای برای همه ماست، مقبول خداوند باشد. به گزارش خبرنگار سینمایی فارس، مهناز افشار روز پنجشنبه هفته گذشته بخشی از قرارداد آخرین کاری خود در فیلم «پسر آدم، دختر حوا»(رامبد جوان) را برای کمک به کودکان غزه به حساب هلال احمر واریز کرد. مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن. منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: م دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد. بهی همبستگی و اتحاد، روزهایی که همه ایرانیان از کرد و ترک و عرب و عجم، همه آمده بودند و یک صدا فریاد می زدند الله اکبر - خمینی رهبر.
: اگر بتوانم و شرایط برایم فراهم شود برای کمک به مردم غزه به آنجا میروم.
ن باید با رئیسم برم سفر کاری، کارهات رو روبراه کن. شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش، میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن. معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام. پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم .پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده. منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه . شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت . معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق . پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد. مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت.
پر و بال فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ، خدا سکوتش را شکست و گفت:عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جارو جنجال از دست دادی و تنها یک روز دیگر باقیست. بیا لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت:اما یک روز. . . . با یک روز چکار می توان کرد؟. و.. . خدا گفت: آنکس که لذت یکروز زیستن را تجربه کند، گوئی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کار نمی آید. و آنگاه سهم یکروز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسیدحرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد.. . . . بعد با خودش گفت: وقتی فردائی ندارم نگهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بوئید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند.. . او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد ، مقامی را بدست نیاورد اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بلند کرد و ابرها را دید و به آنهائی که نمی شناختش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم او نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.