پاییز 91 - بچه های باخرز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های باخرز

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)


طلوع زیبای شمس الشموس هشتمین اختر  تابناک امامت

و ولایت، عالم آل محمد(ص) میلاد با سعادت

آقا علی بن موسی الرضا(ع)

(ع) بر شیفتگان حضرتش خجسته باد

 

حق، معرفتی به هر نگاهم داده

 در حلقه ی عشق خویش راهم داده

اینها همه علتش فقط یک چیز است 

 ایرانی ام و رضا پناهم داده …

میلاد مسعود ولی نعمت ما، آقا امام رضا مبارک


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/6ساعت 12:20 عصر توسط رضا خدادادی نظرات ( ) | |

 

احمدی‌نژاد در شصت و هفتمین مجمع عمومی سازمان ملل متحد:
وجود تبعیض در سازمان ملل هرگز پذیرفتنی نیست/ افزایش امید ملت‌ها به ساختار جهانی با اصلاح سازمان ملل

خبرگزاری فارس: رییس جمهور با اشاره به ضعف ساختار سازمان ملل گفت: وجود تبعیض در هیچ صورتی پذیرفتنی نیست و ایران آماده است به اصلاح ساختار سازمان ملل کمک کند.

 http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910705001427


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/5ساعت 8:10 عصر توسط رضا خدادادی نظرات ( ) | |

برگی از خاطرات

قسمت دوم

 . . . در مسیر چشمم به جان پناهی کوچک افتاد که روحانی گردان با چند تن دیگر از جمله فرمانده دسته ما بر بالین مجروحی نشسته و با ایشان در حال گفتگو هستند. من نیز به آنها ملحق شدم. این عزیز جانباز رو کرد به برادر روحانی و گفت: حاجی آقا. زحمت می کشید نوحه "زائرین آماده باشید" را بخوانید.

نوحه زائرین آماده باشید را در قرارگاه بچه می خواندند با این مزمون که زائرین آماده باشید کربلا در انتظار است یا زیارت یا شهادت هرچه باشد افتخارست.

برادر روحانی اجابت کرد، اشک در چشمان حاجی آقا جمع شده بود، با صدای بغز آلود شروع کرد به خواندن این نوحه: زائرین آماده باشید کربلا در انتظار است یا زیارت یا شهادت هرچه باشد افتخار است. کلمه شهادت در دهان حاجی آقا جاری بود که این عزیز مجروح به لقا الله پیوست و جام شهادت را نوشید.

من به راه افتادم تا خود را به بچه ها که حدود 200 متری از آنها فاصله گرفته بودم خود را به آنها برسانم. فرمانده دسته نیز مرا همراهی کرد، به ایشان گفتم خدا رحمتش کند، حداقل سر در بدن داشت، دلم برای محمد خیلی سوخت چرا که سر در بدن ندارد. گفت کدوم محمد را می گویی: گفتم: آر پی جی زن دسته. گفت نه اون را موج گرفته بود بردندش عقب. گفتم نه من خودم جنازه ایشان را دیدم. گفته نه اشتباه می کنی. آخ محمد در هنگام عملیات شلوار کردی پایش بود با یک بولیز بسیجی و این جنازه شهید که دیدم دقیقا شلوار کردی و بلیز بسیجی در تن داشت با این تفاوت که سر در بدن نداشت و قابل شناسایی نبود.

بگذریم؛ به بچه ها رسیدم، درگیری به شدت ادامه داشت، بچه ها زیر آتش مقاومت می کردند، داشتیم به محاصره دشمن قرار می گرفتیم، فرمانده دستور داد کمی عقب بشینیم و از جناح چپ مجدد وارد عمل شویم. کمی عقب نشستیم و حالت پدافنی به خود گرفتیم، چیزی نگذشت که محاصره شکسته شد، مجدد دستور پیشروی صادر شد، اینبار با یاری خدا به روی قله رسیدیم. تاساعت 9 صبح بالای قله مستقر بودیم، بچه های تیپ امام رضا(ع) جایگزین ما شدند. دستور صادر شد که دوستان کمک کنند مجروحین را به پایین قله منتقل کنند، با توجه به تعدد مجروحین بچه های امدادگر به تنهایی قادر به انتقال نبودند. من به اتفاق یک نفر از بچه ها گردان که به ظاهر می شناختم عزیز مجروحی را برای انتقال به پایین قله برداشتیم. ایشان از ناحیه پا و شکم بشدت مجروح بود، سمت راست قله توجهم را جلب کرد که به ظاهر مسطح تر به نظر می رسید. از این مسیر داشتیم به اصطلاح به سمت پایین قله می رفتیم. برادر مجروح گفت بچه ها، راه را داریم اشتباه می رویم، گفتیم نه، درست است. حدود 200 – 300 متر پایین رفته بودیم، به ظاهر آروم می آمد البته گاهی صدای خمپاره و یا کاتیوشا ما را به خود جلب می کرد. در همین هین این برادر مجروح گفت: ما در موقعیت دشمن هستیم و آن هم خاکریزشون هست. راست می گفت نزدیک خاک ریزهای دشمن بودیم. گفت من که رفتنیم، منو اینجا بزارید و به سمت چپ بروید، خودتان را نجات دهید. گفتیم امکان ندارد شما را هم با خود می بریم ولی ایشان اصرار داشت که با توجه به سربالایی همه ما تلف می شیم و مرا بگذارید بروید. برای لحظه به سمت چپ نگاهی انداختم، چشمم به سنگی که در دهانه غاری کوچک یا به عبارتی پناهگاهی کوچک افتاد، برادر مجروح را به آنجا منتقل کردیم  و به امید اینکه بزودی به بچه برسیم و بتونیم با کمک دوستان ایشان را منتقل کنیم با همرزم دیگر به سمت چپ قله که واقعا نفس گیر هم بود به راه افتادیم. به آرامی بسمت بالا قله در حرکت بودیم در همین هنگام سنگی از زیر پای همرزمم لغزید، ریزش سنگ توجه دشمن را به سمت ما جلب کرد، ما را با کالیبر زیر آتش گرفتند با تمام توان می دویدیم تا خود را به نیروهای خودی برسانیم.  اما متاسفانه  گلوله به همرزمم اصابت کرد و به پایین پرت شد و به شهادت رسید. من که لایق شهادت نبودم به  موقعیت خودی رسیدم، به سمت خاکریز به راه افتادم، در همین هین صدای صوت خمپاره شنیدم، دراز کشیدم، و دستانم را پشت گردن قرار دادم،  چند خمپاره همزمان در نزدیکم اصابت کرد. ترکشی نسبتا قوی به کلاهم خورد و سوزش خفیفی در دستان حس کردم، بلند شدم و به سرعت خود را به آن طرف خاکریز رساندم، برای چند لحظه ای به استراحت پرداختم، ترکشهای خیلی ریز که شمار آنها به عدد 36 می رسید در پوست دستانم دیده می شد، هنوز کلاهم بر سرم بود، کلاه را برداشتم، دیدم مانند چکشی که به شدت به کلا برخورد کرده باشد گودی به عمق یک سانت در آن فرو رفته، خلاصه اینبار هم کلاه با ما یار بود و در برابر ترکش مقاومت کرد. بلند شدم و به راهم ادامه دادم به خاکریز بعدی که رسیدم، شهید والا مقام کاوه را دیدم که با تعدادی دیگر از فرماندهان نشسته و با بی سیم در حال صحبت است و گردانها و نیروهای را هدایت می کند. سلامی کردم و رد شدم. به خط دوم رسیدم. تعدادی از بچه های گردان را دیدم که در کانالی مستقر و در حال استراحت هستند، چیزی به غروب نمانده بود، من نیز وارد آن کانال شدم و . . . ادامه دارد


نوشته شده در سه شنبه 91/7/4ساعت 11:11 صبح توسط رضا خدادادی نظرات ( ) | |

برگی از خاطرات

قسمت اول

شب بود سیاهی همه جا را فرا گرفته بود، کسی نمی دونست تا چند لحظه دیگر چه پیش خواهد آمد. هرکسی مشغول زمزمه ای بود. یکی مشغول ذکر دعا و دیگر اعمال روزمره اش را یادآور می کرد. در همین هنگام فرمانده دستور حرکت داد، حرکت به سوی خاکریزهای دشمن. منطقه کوهستانی بود منطقه حاج عمران را می گویم. به پشت میدان مین رسیدم، عزیزان تخریبچی سرگرم بازکردن معبر بودند. فرمانده دستور توقف موقت داد. پشت میدان مین به انتظار نشستیم. اما درگیری نیروهای جناحهای دیگر آغاز شده بود. سلاحهای دشمن در محوری که به گردان ما محول بود سمت جناحهای دیگر را نشانه رفته بود. توقف ما حدود 20 دقیقه به طول انجامید، بعضا در هیمن زمان کوتاه از جمله خودم خوابشون برده بود. دستی بر شانه هایم احساس کردم، دست رفیق بغل دستیم بود، به آرامی گفت معبر باز شده باید برویم جلو. بچه های به یک ستون در معبر باز شده قرار گرفتیم. ظاهر امر نشان می داد که دشمن از وجود ما در این محور بی اطلاع است. چیزی نمانده بود از معبر خارج شویم که گلوله ای از دهان یک سلاح به آسمان شلیک شد. شلیک نفوذی دشمن بود. دشمن هوشیار شد، سلاحهایی که به سویی دیگر شلیک می شد دهانه آنها به سمت ما برگشت. بچه ها زمین گیر شدند. درگیری آغاز شد، دشمن با تمام قدرت از سلاح سنگین و سبک بچه ها را زیر آتش گرفته بود. من کمک آرپی جی یکی از دوستان همشهری بودم. با سختی از معبر خارج شودیم خود را به گوشه کشیدیم ، موقعیت را لحظه ای مناسب دیدم، گفتم محمد کالیبر را بزن. محمد آرپی جی زن بود. در همین لحظه تا محمد خواست بلند شود، آرپی جی زن دسته دوم که سرباز وظیفه از تبریز بود بلند شد و به طرف کالیبر شلیک کرد. موشک آرپی جی به هدف نخورد، کالیبر ایشان را زیر آتش گرفت و گلوله ای به شانه راستش اصابت کرد و به زمین افتاد. چند لحظه ای کاملا زمین گیر شدیم. در همین هین محمد بلند شد و گلوله ای به طرف کالیبر دشمن شلیک کرد، چند ثانیه صدای کالیبر دشمن قطع شد، به سرعت تغییر مکان دادیم، مجدد دشمن مواضع قبلی ما را زیر آتش گرفت، موشک دیگری که از قبل آماده کرده بودم به محمد دادم، این بار با ندای الله اکبر موشک وسط کالیبر دشمن اصابت کرد. همرزمان الله اکبر به پیش روی ادامه دادند. صدای صوت خمپاره شنیدم. گفتم محمد و خود را به گوشه ای پرت کردم. چشم باز کردم محمد را ندیدم. خیلی نگران شدم. در همین هنگام منوری منطقه را روشن کرد، پرتگاهی به عمق سه متر سمت راستم مشاهده کردم که در آن چند جنازه دیده می شد، خود را به جنازه ها رساندم چند شهید بسیجی که یک نفر از آنها چون مولایش سر در بدن نداشت و قابل شناسایی نبود با ذکر صلواتی بر روح این عزیزان ناامید از محمد به راه خود ادامه دادم و . . . ادامه دارد. . . .

عکس از راست نفر اول محمد نفر وسط من و حمید نفر سوم چپ - یکماه قبل از عملیات کربلای 2 میدان تیر و منطقه آموزشهای قبل از عملیات 


نوشته شده در شنبه 91/7/1ساعت 11:4 صبح توسط رضا خدادادی نظرات ( ) | |
<      1   2      
پایگاه جامع اطلاعات دینی شهرستان تایباد

ابزار مذهبی وبلاگ
 فال حافظ - قالب وبلاگ

.


جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ

designer

دریافت کد آهنگ