بچه های باخرز
برگی از خاطرات قسمت دوم . . . در مسیر چشمم به جان پناهی کوچک افتاد که روحانی گردان با چند تن دیگر از جمله فرمانده دسته ما بر بالین مجروحی نشسته و با ایشان در حال گفتگو هستند. من نیز به آنها ملحق شدم. این عزیز جانباز رو کرد به برادر روحانی و گفت: حاجی آقا. زحمت می کشید نوحه "زائرین آماده باشید" را بخوانید. نوحه زائرین آماده باشید را در قرارگاه بچه می خواندند با این مزمون که زائرین آماده باشید کربلا در انتظار است یا زیارت یا شهادت هرچه باشد افتخارست. برادر روحانی اجابت کرد، اشک در چشمان حاجی آقا جمع شده بود، با صدای بغز آلود شروع کرد به خواندن این نوحه: زائرین آماده باشید کربلا در انتظار است یا زیارت یا شهادت هرچه باشد افتخار است. کلمه شهادت در دهان حاجی آقا جاری بود که این عزیز مجروح به لقا الله پیوست و جام شهادت را نوشید. من به راه افتادم تا خود را به بچه ها که حدود 200 متری از آنها فاصله گرفته بودم خود را به آنها برسانم. فرمانده دسته نیز مرا همراهی کرد، به ایشان گفتم خدا رحمتش کند، حداقل سر در بدن داشت، دلم برای محمد خیلی سوخت چرا که سر در بدن ندارد. گفت کدوم محمد را می گویی: گفتم: آر پی جی زن دسته. گفت نه اون را موج گرفته بود بردندش عقب. گفتم نه من خودم جنازه ایشان را دیدم. گفته نه اشتباه می کنی. آخ محمد در هنگام عملیات شلوار کردی پایش بود با یک بولیز بسیجی و این جنازه شهید که دیدم دقیقا شلوار کردی و بلیز بسیجی در تن داشت با این تفاوت که سر در بدن نداشت و قابل شناسایی نبود. بگذریم؛ به بچه ها رسیدم، درگیری به شدت ادامه داشت، بچه ها زیر آتش مقاومت می کردند، داشتیم به محاصره دشمن قرار می گرفتیم، فرمانده دستور داد کمی عقب بشینیم و از جناح چپ مجدد وارد عمل شویم. کمی عقب نشستیم و حالت پدافنی به خود گرفتیم، چیزی نگذشت که محاصره شکسته شد، مجدد دستور پیشروی صادر شد، اینبار با یاری خدا به روی قله رسیدیم. تاساعت 9 صبح بالای قله مستقر بودیم، بچه های تیپ امام رضا(ع) جایگزین ما شدند. دستور صادر شد که دوستان کمک کنند مجروحین را به پایین قله منتقل کنند، با توجه به تعدد مجروحین بچه های امدادگر به تنهایی قادر به انتقال نبودند. من به اتفاق یک نفر از بچه ها گردان که به ظاهر می شناختم عزیز مجروحی را برای انتقال به پایین قله برداشتیم. ایشان از ناحیه پا و شکم بشدت مجروح بود، سمت راست قله توجهم را جلب کرد که به ظاهر مسطح تر به نظر می رسید. از این مسیر داشتیم به اصطلاح به سمت پایین قله می رفتیم. برادر مجروح گفت بچه ها، راه را داریم اشتباه می رویم، گفتیم نه، درست است. حدود 200 – 300 متر پایین رفته بودیم، به ظاهر آروم می آمد البته گاهی صدای خمپاره و یا کاتیوشا ما را به خود جلب می کرد. در همین هین این برادر مجروح گفت: ما در موقعیت دشمن هستیم و آن هم خاکریزشون هست. راست می گفت نزدیک خاک ریزهای دشمن بودیم. گفت من که رفتنیم، منو اینجا بزارید و به سمت چپ بروید، خودتان را نجات دهید. گفتیم امکان ندارد شما را هم با خود می بریم ولی ایشان اصرار داشت که با توجه به سربالایی همه ما تلف می شیم و مرا بگذارید بروید. برای لحظه به سمت چپ نگاهی انداختم، چشمم به سنگی که در دهانه غاری کوچک یا به عبارتی پناهگاهی کوچک افتاد، برادر مجروح را به آنجا منتقل کردیم و به امید اینکه بزودی به بچه برسیم و بتونیم با کمک دوستان ایشان را منتقل کنیم با همرزم دیگر به سمت چپ قله که واقعا نفس گیر هم بود به راه افتادیم. به آرامی بسمت بالا قله در حرکت بودیم در همین هنگام سنگی از زیر پای همرزمم لغزید، ریزش سنگ توجه دشمن را به سمت ما جلب کرد، ما را با کالیبر زیر آتش گرفتند با تمام توان می دویدیم تا خود را به نیروهای خودی برسانیم. اما متاسفانه گلوله به همرزمم اصابت کرد و به پایین پرت شد و به شهادت رسید. من که لایق شهادت نبودم به موقعیت خودی رسیدم، به سمت خاکریز به راه افتادم، در همین هین صدای صوت خمپاره شنیدم، دراز کشیدم، و دستانم را پشت گردن قرار دادم، چند خمپاره همزمان در نزدیکم اصابت کرد. ترکشی نسبتا قوی به کلاهم خورد و سوزش خفیفی در دستان حس کردم، بلند شدم و به سرعت خود را به آن طرف خاکریز رساندم، برای چند لحظه ای به استراحت پرداختم، ترکشهای خیلی ریز که شمار آنها به عدد 36 می رسید در پوست دستانم دیده می شد، هنوز کلاهم بر سرم بود، کلاه را برداشتم، دیدم مانند چکشی که به شدت به کلا برخورد کرده باشد گودی به عمق یک سانت در آن فرو رفته، خلاصه اینبار هم کلاه با ما یار بود و در برابر ترکش مقاومت کرد. بلند شدم و به راهم ادامه دادم به خاکریز بعدی که رسیدم، شهید والا مقام کاوه را دیدم که با تعدادی دیگر از فرماندهان نشسته و با بی سیم در حال صحبت است و گردانها و نیروهای را هدایت می کند. سلامی کردم و رد شدم. به خط دوم رسیدم. تعدادی از بچه های گردان را دیدم که در کانالی مستقر و در حال استراحت هستند، چیزی به غروب نمانده بود، من نیز وارد آن کانال شدم و . . . ادامه دارد