بچه های باخرز
من از تو شرم دارم دستِ خود را ای عطــر گــل یاس! دلـم را دریاب!
عــباس، رخ تــو مـاه نوخاسته شد
جـانـبـازی بیشماره یعنی عباس
به شوق آسمان یا کاشف الکرب!
دل تـو تشنه و بیتاب میرفت
امــام عـشـق را مــاه مـنـیری
عطش را با نگاه آورده بودند
الحجه بن الحسن
صلواتک علیه و علی آبائه
فی هذه الساعه و فی کل الساعه
ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا
حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را
حبیب نظاری
ای منبع احساس دلم را دریاب
من تشنه یک قطره محبت هستم
یا حضـرت عباس! دلم را دریاب
***
هر چند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روان دردمند آمده بود
گـویـند که از هیبت دریای دلت
آن روز زبـان آب بــنــد آمـده بود
سلمان هراتی
از جـلوه تـو، رونـق مه کاسته شد
از پرده درآمدی و گفتی که حسین
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد
محمدجواد غفورزاده (شفق)
سجـاده پـُرستـاره یعنی عباس
بر دفترِ سبز عشق پایانی نیست
معشوق هزارباره یعنی عباس
حجت الله مؤمنی
پـرم از نـاگهـان یـا کــاشــف الـکـرب!
بـه دستانت قسم امشب دلم را
به سوی خود بخوان یا کاشف الکرب!
حبیب نظاری
به لبیک «عمو به شتاب» میرفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــیرفــــت
حبیب نظاری
وفــاداران عـالــم را امـــیــــری
دو دستت گرچه افتادند بر خاک
به خاک افتادگان را دست گیری
حبیب نظاری
ولی سرشار آه آورده بودند
تـمـام کودکان تشنه آن روز
به دست تو پناه آورده بودند
حبیب نظاری
من از تو شرم دارم دستِ خود را
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را
حبیب نظاری
هر چند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روان دردمند آمده بود
گـویـند که از هیبت دریای دلت
آن روز زبـان آب بــنــد آمـده بود
سلمان هراتی
ذکر دل و جان عاشقان، مردی توست
ورد لب مردان جهان، مردی توست
تاریخ عـطـشنـاک دل شـیـعـه هـنوز
سیراب شریعه جوانمردی توست
محمدرضا محمدی نیکو
سلام بر
حسین و محرم حسین